هنوز بی تابت هستم . هنوز دلم برایت سخت تنگ می شود . هنوز دوست دارم در آتش فراقت چون شمع ذوب شوم. نگفته بودی دوریت این قدر سخت است.
گفته بودی؟
لبخند میزنی؟ پس گفته بودی!
آری! گفته بودی ... من باور نکرده بودم ... اینک باور کردم ... والله باور کردم. به چشمانم بنگر که بر درگاه انتظار خشک گردیده اند. به گیسوانم نگاه کن که در این سالین دراز خاکستر شده اند. بنگر! آری! بنگر مرا!
عزیزم طاقتم طاق شده است . ضجه میزنم. التماست میکنم. بس است این لحظه های سرد تنهایی. بیا! بیا و بر تخت دلم تکیه زن. بیا و پادشاهی کن. بیا مهدی جان. بیا!