سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 189958

  بازدید امروز : 3

برای او - عصر ارتباطات

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

موضوعات وبلاگ

 

 دوستان



 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

برای او - عصر ارتباطات

 

اشتراک

 

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

بایگانی

انقلاب مجازی
ارکات
لاریجانی
تا انتخابات!!!
اسلام از مکه تا اینترنت!
گپ های دخترانه
مناظره ی سیستم عامل ملی
ارتباطات ِ عصر ِ تنهایی
وبلاگ؛ رسانه مردم
نجوای رمضان
امت مجازی
اسلام هک نمی شود!
برای او
45 دقیقه تا خرامه!
انقلاب زنده است تا خمینی زنده است
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

در شگفتم از آن که نومید است و آمرزش خواستن تواند . [نهج البلاغه]

هنوز بی تابت هستم ...

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: چهارشنبه 84/10/21::: ساعت 4:39 عصر

هنوز بی تابت هستم . هنوز دلم برایت سخت تنگ می شود . هنوز دوست دارم در آتش فراقت چون شمع ذوب شوم. نگفته بودی  دوریت این قدر سخت است.

گفته بودی؟

لبخند میزنی؟ پس گفته بودی!

آری! گفته بودی ... من باور نکرده بودم ... اینک باور کردم ... والله باور کردم. به چشمانم بنگر که بر درگاه انتظار خشک گردیده اند. به گیسوانم نگاه کن که در این سالین دراز خاکستر شده اند. بنگر! آری! بنگر مرا!

عزیزم طاقتم طاق شده است . ضجه میزنم. التماست میکنم. بس است این لحظه های سرد تنهایی. بیا! بیا و بر تخت دلم تکیه زن. بیا و پادشاهی کن. بیا مهدی جان. بیا!


موضوعات یادداشت


خانه ای خواهی دید!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: پنج شنبه 84/9/24::: ساعت 7:41 عصر

سلام. باور کنید اینجا وبلاگ عصر ارتباطات است ... اما ارتباطات که همیشه به ارتباطات نوین ختم نمی شود ... گاهی ارتباط می تواند یک قطعه ادبی باشد ... گاهی هم یک کلمه!

دیگر بدون مقدمه، با هم باشیم.

راهی سخت و صعب العبور! هر قدم که بر داری خاری  پایت را بوسه خواهد زد و ازگل بوسه اش رد خون جاری خواهد شد... آفتاب بدنت را خواهد سوزاند و گرمای خاک تو را به یاد روزهای جهنم خواهد انداخت ...

اما همه این ها را که رد کردی، در انتهای راه خانه ای خواهی دید. به سمتش برو. در بزن. اگر جوابی نشنیدی، صاحبخانه را صدا کن. آن قدر صدا کن که اشک از چشمانت جاری شود، و صدایت رو به خاموشی زند. آنگاه بدان که صاحبخانه اذن ورود داده است. پس وارد شو. در جایگاه مهمان بنشین و هر آنچه آرزو داری، بیان کن که در آن وقت هر چه خواهی فورا نزد خویش خواهی یافت. راستی در تمام این مدت یادت باشد که یکی تو را می پاید؛ می شنود، می بیند و ... او کسی نیست جز صاحب خانه.

پیرمرد این جملات را که گفت، از جایش بلند شد و با قدم های آرامش از پیشم رفت... من ماندم وهزار سوال بی جواب، من ماندم و یک دریا تفکر برای یافتن جواب.

... روزها با فکرآن خانه از خواب بیدار می شدم و شبها با یادش به خواب می رفتم، خیلی دوست داشتم پیدایش کنم. فکرم آن قدر مشغولش شده بود که از درس و زندگی واماندم. روز به روز ساکت تر می شدم و بیشتر فکر می کردم. اطرافیان برخی می گفتند: « دیوانه شده ای»! برخی نیز از سر ترحم سعی می کردند نگذارند بیشتر فکر کنم و شروع می کردند به حرف زدن با من:« صادق دیشب رفتیم پارک، این قدر خوش گذشت که نگو! اگه بدونی چه قدر دوست داشتیم تو هم باهمون بودی» ... « ببین صادق جان، تو الان سنی ازت گذشته، موقعیتت هم که بد نیست، پسرم بذار برات آسیتن بالا بزنیم و ...» ...

سال ها گذشته بود. من همچنان آن قدر به آن خانه رویایی و صاحب خانه می اندیشیدم، که ارتباطم با اطرافیان به کلی قطع شده بود؛ نه غذایی می خوردم، و نه آبی می نوشیدم. تنها در خیال خانه غرق می شدم، تنها برای رسیدن به آن از منزل خارج می شدم و شهر را زیر و رو می کردم، و تنها برای رسیدن به کلبه افسانه ای دعا می کردم.

اما هیچ نشانه ای از استجابتگاه آرزوهایم نبود؛ دیگر داشتم از یافتنش نامید می شدم ...

دیشب قبل از خواب با دلی خسته و قلبی شکسته از خدا خواستم که مرا یاری کند که دیگر این بازی را تمام کنم؛ یا خانه را بیابم و راحت شوم، و یا برای همیشه از آن دل بگسلم ... در خواب خودم را دیدم که با پایی زخمی و چهره ای دردمند بر در منزلی که از پنجره اش نور می تراود، ایستاده ام. در می زنم، هیچ کس جواب نمی دهد. صاحب خانه را صدا می کنم، باز هم پاسخی نمی شنوم. خستگی راه، وجودم را به عجز در آورده است. بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شود، و از عمق وجود صاحب کلبه را ملتمسانه می خوانم. به ناگاه در باز می شود و من بی صبرانه وارد می شوم: «کلبه ای نورانی»! کمی جلوتر که می روم، در و دیوار به سخن می آیند:« امروز، هر آنچه خواهی از آن تو است. پس بخوان صاحب خانه را». شروع می کنم به بیان آرزوهایم و می بینم که یکی یکی برآورده می شوند. آرزوهایم که تمام می شود، به عنوان آخرین آرزو می گویم، ای کاش نشانی این خانه را داشتم. در و دیوار دوباره به حرف می آیند: « اینجا قلب تو است؛ اینجا حرم الله است »! ... و من از خواب پریدم.

... از دیروز تا کنون دیگر همه چیز برایم روشن است، احساس می کنم نه تنها هر آنچه آرزو داشتم در نزدم است، بلکه استجابت کننده نیز با من است ... و دیگر نه خانه را گم خواهم کرد، نه صاحب خانه را !


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com