سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 189943

  بازدید امروز : 5

نجوای رمضان - عصر ارتباطات

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

موضوعات وبلاگ

 

 دوستان



 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

نجوای رمضان - عصر ارتباطات

 

اشتراک

 

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

بایگانی

انقلاب مجازی
ارکات
لاریجانی
تا انتخابات!!!
اسلام از مکه تا اینترنت!
گپ های دخترانه
مناظره ی سیستم عامل ملی
ارتباطات ِ عصر ِ تنهایی
وبلاگ؛ رسانه مردم
نجوای رمضان
امت مجازی
اسلام هک نمی شود!
برای او
45 دقیقه تا خرامه!
انقلاب زنده است تا خمینی زنده است
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

چون تو را درودى گویند درودى گوى از آن به ، و چون به تو احسانى کنند ، افزونتر از آن پاداش ده ، و فضیلت او راست که نخست به کار برخاست . [نهج البلاغه]

سخت می ترسم ... مرا یاری کن!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: یکشنبه 84/8/15::: ساعت 7:16 صبح

بسمه تعالی

بارالها! ترسم از شب نیست. ترسم از نبودن نیست. ترسم از دلی است که پرده پوشی نمیداند، و زمانی که بیهوده بگذرد.

ترسم از این است که باز در امتداد شک و دلهره، اسیر وسوسه اندیشه های خود به راه خود برویم؛ راهی که هر لحظه ترس و دلهره ، بر اندام شب، می اندازد!

ترسم از تکرار است؛ تکراری سخت سرد ، تکراری که بی تو باشم، یعنی بی وضو باشم.

خدایا! دلم از تکراری که در برابرت دارم دلهره و غصه ام را دو چندان میکند، که نکند برایت تکراری را تداعی کنم که خسته از تنم ، ذهنم ، صحبت و ماندنم شوی! من از تکراری شدنم میترسم! من از رفتنت ، از نبودنت، از مرگ عشق می ترسم! من از بی تو بودن، از سکوت، از خسته شدنت، از بیهوده بودنم سخت میترسم ...!

محبوبا! پس مرا یاری کن که تکراری نشوم، که هر روز یکی دیگر باشم؛ یکی نزدیک تر به تو. و ای امید زندگانی من، در تمام لحظات عمر همنفسم باش تا از نفس نیفتم. این است تمام خواسته من!


موضوعات یادداشت


پی ام پلیز!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: دوشنبه 84/8/9::: ساعت 1:4 صبح

بسمه تعالی

سحر که میشه مثل همیشه با صدای ساعت از خواب بیدار میشی ... به هر زوری شده از جات پا میشی، آبی به دست و صورتت می زنی، وضو می گیری، و بعد ...

سجاده نیازت رو پهن می کنی. دو زانو میشینی، دستاتو به سمت آسمون بلند می کنی و از عمق وجودت میگی:« آنلاینم، لطفا پیام بده»!

... وجواب می شنوی:« اگه میخوای با من چت کنی، اول کسی که نمیتونه دوستی من و تو رو ببینه، ایگنور کن»!

 


موضوعات یادداشت


چشم بد دور، خلوتی دیدم!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: سه شنبه 84/8/3::: ساعت 3:25 عصر

بسمه تعالی

هر چه قدر در رخت خواب جا به جا شدم، هر چه قدر سعی کردم پلک هایم را طوری روی هم فشار دهم که دیگر باز نشود، خوابم نبرد.

برمی خیزم، کلید چراغ را می زنم. روشن می شود.

به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم، بلکه چیزی جهت پذیرایی از خود پیدا کنم. همه چیز مهیا است، جز حوصله خوردن! در را می بندم.

تلویزیون را روشن می کنم، سخنرانی یک روحانی:« از اعمال امشب، که شب قدر است، یکی این است که ... ».

حوصله شنیدن هم ندارم. خاموشش می کنم.

راستی چرا امشب این قدر کم حوصله شده ام؟ چرا خوابم نمی برد؟ عجیب است!

احساس خستگی می کنم؛ خستگی از خود، از روزمرگی ها، از غرق شدن در زندگی این دنیا، و از هزار و یک چیز شبیه این.

حس می کنم خودم را – خود حقیقیم - ، آرزوهایم، آرمان هایم، و چیزهایی که به من قدرت می دهد که فراتر از این دنیا به آن نگاه کنم را گم کرده ام.

حسی غریب! ای کاش یکی بود که با او حرف می زدم ... شاید خالی می شدم.

لباس بر تن می کنم، شلوار می پوشم، جورابی پا کرده، کفشم را پوشیده، و از خانه خارج می شوم، بلکه کسی یا جایی را پیدا کنم که آرامم کند.

بی آنکه بدانم کجا می روم، بی اختیار راهی را در پیش می گیرم.

... یک ساعتی می شود که در خیابان ها و کوچه ها ول می گردم. از دور صدایی به گوشم می رسد؛ صوتی زیبا که جذبه اش قدم هایم را تندتر می کند. صدا مبهم است؛ اما هر چه هست دیوانه ام می کند. دیگر راه نمی روم ، می دوم ، پرواز می کنم  ... و ناخودآگاه این ابیات هاتف اصفهانی را بلند بلند می خوانم:

دوش از شور عشق و جذبه شوق

هر طرف مـــی شتافتم حیران 

آخر کار شـــــــــــــــــوق دیدارم

ســـــوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق نه از نیران

پیـــــــــری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیــــــر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

ساقی ماه روی مشــــــکین موی

مطرب خوش بیان خوش الحان

مغ و مغ زاده موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلـــــــــــــمانی

شدم آنــــــــجا گوشه ای پنهان

پیر پرسید کیـــــــــــــــست این؟

گفتند عاشقی بی قرار و سرگردان

گفت جامی دهیدش از می ناب

گر چه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

نزدیک تر که می شوم، صدا هنوز مبهم، اما مشخص است که اشعاری به زبان عربی است. از همان فاصله لحظه ای به آسمان چشم می دوزم و گنبد سبز مسجدی را می بینم که چشم را جلا می دهد. دیگر تقریبا همه چیز برایم روشن شده است.  کم کم صدا هم آشکارتر می شود؛ صدای یک قاری که همراه جمع این آیه را به زیبایی هر چه تمامتر می خواند:

« یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا ...»؛ ای بندگانی که در پس روزمرگی ها، اسیر دنیا شدید، و بر خویشتن ظلم کردید، از نوای رحمت خداوند ناامید نشوید که او شما را خواهد بخشید...

اینک در میان جمعیت نشسته ام، و سر در دامن کسی گذاشته ام که به خوبی من گوش داده، و با نجواهایش که بر دلم نازل می شود، مرا به سوی خود که حقیقت آرامش و زیبایی است فرا می خواند؛ او میزبان امشب است؛ الله کسی که مرا با خود حقیقم آشنا کرد.         


موضوعات یادداشت


خواستم محوت شوم!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: یکشنبه 84/7/17::: ساعت 10:21 عصر

بسمه تعالی

باز هم‌ شب‌ می‌شود، و چراغها یکی‌ پس‌ از دیگری‌ خاموش... مثل‌ همیشه‌ اتاق‌ تنهایی‌ من‌ است‌ که‌ بوی‌ بی‌خوابی‌ می‌دهد: یک‌ چراغ‌ روشن!
به‌ خودم‌ می‌گویم: امشب‌ را استراحت‌ کن‌! خسته‌ شدی.
کلید چراغ‌ را می‌زنم. خاموش‌ که‌ می‌شود تازه‌ چراغ‌ اندرونم‌ روشن‌ می‌شود. روی‌ تخت‌ پهن‌ می‌شوم، چشمها را می‌بندم... اما چراغ‌ درون‌ هنوز روشن‌ است؛ چراغی‌ که‌ روشنای‌ خویش‌ را از یادت‌ می‌گیرد؛ یاد تو!
آن‌ روز، یادت‌ هست؟
چه‌ سؤال‌ بیهوده‌ای! حتماً یادت‌ هست. مگر تو چیزی‌ را فراموش‌ می‌کنی؟!

آن‌ روز شمع‌ را نشانم‌ دادی؛ خودت‌ ساخته‌ بودی‌اش.
گفتی: چه‌ می‌بینی؟
اشکها جاری‌ شد... چه‌ می‌توانستم‌ بگویم؟ شمع؟! گمشدهِ تمام‌ زندگی‌ام؟! راهنمای‌ خروج‌ از ظلمت؟!
تبسم‌ کردی.

 خواستم‌ از شوق‌ محو لبان‌ لاله‌گونت‌ شوم...  به تبسمی‌ اکتفا کردم. شوری‌ دهانم‌ را که‌ حس‌ کردم، فهمیدم‌ هنوز دارم‌ می‌گریم.

 شمع‌ را درون‌ دو دستم‌ جا دادی‌ و گفتی‌ مدتی‌ باید دوریت‌ را تحمل‌ کنم.
بغض‌ گلویم‌ را فشرد. باز هم‌ تبسم‌ کردی‌ و سرم‌ را نوازش: «من ‌ که‌ رفتم‌ شمع‌ را مراقب‌ باش»!

کلام‌ آخر... بغض‌ و لبخند؛ آب‌ و آتش‌ با هم!
امروز سالها از آن‌ روز می‌گذرد. مدتی‌، چند سالی‌ است‌ شمع‌ را گم‌ کرده‌ام... پریشانم... دلتنگ... منتظر!
در نامه‌ برایت‌ این‌ را گفتم. جوابم‌ دادی: شمع‌ در کنار توست؛ چشمانت‌ را بشوی. شستم؛ هر روز، هر شب، اما...!
چند روز پیش‌ دوستی‌ آمد. می‌گفت‌ تو او را فرستادی. سکوت‌ کردم. گفت: چشمانت‌ را شستی؟ سر را تکان‌ دادم؛ یعنی: آری! گفت: چگونه؟
آب‌ را نشان‌ کردم.
خندید... لحظه‌ای‌ مکث... گریه‌ کرد... رفت!
معنای‌ شستن‌ را از آن‌ روز فهمیدم. صبح‌ و شب‌ انیس‌ چشمانم‌ گریه‌ است‌ و بس!
می‌خواهم‌ بخوابم‌ نمی‌توانم. برمی‌خیزم. پنجره‌ را باز می‌کنم. سر را بیرون‌ می‌برم. هق‌هق‌ گریه‌ امانم‌ را می‌برد. فریاد می‌زنم: شمع‌ را می‌خواهم؛ رهنمای‌ وصال‌ تو... شمع‌ را می‌خوانم؛ تو را می‌خواهم.


موضوعات یادداشت


واحدی جلوه کرد و شد بسیار

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: پنج شنبه 84/7/7::: ساعت 12:12 عصر

بسمه تعالی

سلام.

می بینی؟ شعبانم تموم شد و دیگه کم کم داریم وارد رمضان می شیم!

راستی رمضان تو رو یاد چی میندازه؟

...

من نمی دونم جوابت چی بود، ولی تقریبا مطمئنم که هر چی بود، یه ربطی با خدا داشت. خب منم یه تصمیمی گرفتم:« این یه ماه رو دوست دارم از یه ارتباط دیگه بنویسم؛ ارتباط با خدا»!

...

تیتر اولین قطعه: واحدی جلوه کرد و شد بسیار

آن شب حال دیگری داشت؛ گویی پس از مدتها دوباره شور و شوق جوانی را دلش احساس می کرد.

سال ها پیش، وقتی جوانی بیست ساله بود، از اهالی روستا شنید آن طرف تر ها زیبایی هست که هر کس بر لبانش بوسه زند، عمر جاودان خواهد یافت و هیچ گاه رنگ زشتی را نخواهد دید. این گونه بود که بار سفر را بست و عزم ناکجاآباد کرد. همه جا را به امید وصال دلربای دلبر گشت. اما هیچ نیافت.

اینک موهایش سفید، چهره اش پر از چین و چروک، و دلش شاید پر از اندوه بود. می گویم شاید، چرا که هر چند از سفر، از پیمودن شهرها و روستاها خسته بود؛ هر چند احساس می کرد که عمرش در جست و جوی هیچ و پوچ بر باد رفته است، ولی هنوز روزنه ای از امید دلش را گرم و روشن نگه می داشت. و او آن شب حال دیگری داشت، گویا پس از مدت ها ...

همان طور که کنار درخت نشسته بود،و به گذشته و آینده می اندیشید، برای اولین بار فکر کرد زیبای او در همین نزدیکی ها، دقیقا در کنارش نشسته است. نمی دانی این فکر چه قدر مهیج است. همین فکر بود که او را دیوانه کرد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. همان طور که نشسته بود، بارها و بارها، ساعت ها به هر طرف سرک کشید. اما فقط او بود و خودش! فقط او بود و درختی که به آن تکیه زده بود. فقط او بودو ابرها. فقط او بود و زمین و آسمان و ... همین!

برخاست! دیوانه وار به دور خود چرخید، شاید که پیدایش کند. می چرخید و صدایش می زد. می چرخید و می گریست، شاید که جوابش دهد. آن قدر چرخید که که تعادلش را از دست داد. واژگون شد. سرش به سختی ضربه خورد.

در حالتی نیمه هوشیارانه احساس کرد که درخت، زمین، آسمان، ابرها ... دهن باز کرده اند و می گویند: ببین! زیبای تو اینجاست!

پسرک، این قطعه را که خواند، در فکر فرو رفت. کتاب حکمت را بست، و شماره استاد را گرفت: 0912512…

شرح آنچه را خوانده بود، برای استاد تعریف کرد و گفت: استاد! نمی فهمم مقصود از این چند سطر چیست؟

استاد تاملی کرد ... دقایقی بعد صدای آرام و متین او بود که از گوشی تلفن شنیده شد:

همه یار است و هیچ نیست غیر از یار

واحدی جلوه کرد و شد بسیار


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com