بسمه تعالی
باز هم شب میشود، و چراغها یکی پس از دیگری خاموش... مثل همیشه اتاق تنهایی من است که بوی بیخوابی میدهد: یک چراغ روشن!
به خودم میگویم: امشب را استراحت کن! خسته شدی.
کلید چراغ را میزنم. خاموش که میشود تازه چراغ اندرونم روشن میشود. روی تخت پهن میشوم، چشمها را میبندم... اما چراغ درون هنوز روشن است؛ چراغی که روشنای خویش را از یادت میگیرد؛ یاد تو!
آن روز، یادت هست؟
چه سؤال بیهودهای! حتماً یادت هست. مگر تو چیزی را فراموش میکنی؟!
آن روز شمع را نشانم دادی؛ خودت ساخته بودیاش.
گفتی: چه میبینی؟
اشکها جاری شد... چه میتوانستم بگویم؟ شمع؟! گمشدهِ تمام زندگیام؟! راهنمای خروج از ظلمت؟!
تبسم کردی.
خواستم از شوق محو لبان لالهگونت شوم... به تبسمی اکتفا کردم. شوری دهانم را که حس کردم، فهمیدم هنوز دارم میگریم.
شمع را درون دو دستم جا دادی و گفتی مدتی باید دوریت را تحمل کنم.
بغض گلویم را فشرد. باز هم تبسم کردی و سرم را نوازش: «من که رفتم شمع را مراقب باش»!
کلام آخر... بغض و لبخند؛ آب و آتش با هم!
امروز سالها از آن روز میگذرد. مدتی، چند سالی است شمع را گم کردهام... پریشانم... دلتنگ... منتظر!
در نامه برایت این را گفتم. جوابم دادی: شمع در کنار توست؛ چشمانت را بشوی. شستم؛ هر روز، هر شب، اما...!
چند روز پیش دوستی آمد. میگفت تو او را فرستادی. سکوت کردم. گفت: چشمانت را شستی؟ سر را تکان دادم؛ یعنی: آری! گفت: چگونه؟
آب را نشان کردم.
خندید... لحظهای مکث... گریه کرد... رفت!
معنای شستن را از آن روز فهمیدم. صبح و شب انیس چشمانم گریه است و بس!
میخواهم بخوابم نمیتوانم. برمیخیزم. پنجره را باز میکنم. سر را بیرون میبرم. هقهق گریه امانم را میبرد. فریاد میزنم: شمع را میخواهم؛ رهنمای وصال تو... شمع را میخوانم؛ تو را میخواهم.