سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 193239

  بازدید امروز : 40

خواستم محوت شوم! - عصر ارتباطات

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

موضوعات وبلاگ

 

 دوستان



 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

خواستم محوت شوم! - عصر ارتباطات

 

اشتراک

 

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

بایگانی

انقلاب مجازی
ارکات
لاریجانی
تا انتخابات!!!
اسلام از مکه تا اینترنت!
گپ های دخترانه
مناظره ی سیستم عامل ملی
ارتباطات ِ عصر ِ تنهایی
وبلاگ؛ رسانه مردم
نجوای رمضان
امت مجازی
اسلام هک نمی شود!
برای او
45 دقیقه تا خرامه!
انقلاب زنده است تا خمینی زنده است
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

نادان را نبینى جز که کارى را از اندازه فراتر کشاند ، و یا بدانجا که باید نرساند . [نهج البلاغه]

خواستم محوت شوم!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: یکشنبه 84/7/17::: ساعت 10:21 عصر

بسمه تعالی

باز هم‌ شب‌ می‌شود، و چراغها یکی‌ پس‌ از دیگری‌ خاموش... مثل‌ همیشه‌ اتاق‌ تنهایی‌ من‌ است‌ که‌ بوی‌ بی‌خوابی‌ می‌دهد: یک‌ چراغ‌ روشن!
به‌ خودم‌ می‌گویم: امشب‌ را استراحت‌ کن‌! خسته‌ شدی.
کلید چراغ‌ را می‌زنم. خاموش‌ که‌ می‌شود تازه‌ چراغ‌ اندرونم‌ روشن‌ می‌شود. روی‌ تخت‌ پهن‌ می‌شوم، چشمها را می‌بندم... اما چراغ‌ درون‌ هنوز روشن‌ است؛ چراغی‌ که‌ روشنای‌ خویش‌ را از یادت‌ می‌گیرد؛ یاد تو!
آن‌ روز، یادت‌ هست؟
چه‌ سؤال‌ بیهوده‌ای! حتماً یادت‌ هست. مگر تو چیزی‌ را فراموش‌ می‌کنی؟!

آن‌ روز شمع‌ را نشانم‌ دادی؛ خودت‌ ساخته‌ بودی‌اش.
گفتی: چه‌ می‌بینی؟
اشکها جاری‌ شد... چه‌ می‌توانستم‌ بگویم؟ شمع؟! گمشدهِ تمام‌ زندگی‌ام؟! راهنمای‌ خروج‌ از ظلمت؟!
تبسم‌ کردی.

 خواستم‌ از شوق‌ محو لبان‌ لاله‌گونت‌ شوم...  به تبسمی‌ اکتفا کردم. شوری‌ دهانم‌ را که‌ حس‌ کردم، فهمیدم‌ هنوز دارم‌ می‌گریم.

 شمع‌ را درون‌ دو دستم‌ جا دادی‌ و گفتی‌ مدتی‌ باید دوریت‌ را تحمل‌ کنم.
بغض‌ گلویم‌ را فشرد. باز هم‌ تبسم‌ کردی‌ و سرم‌ را نوازش: «من ‌ که‌ رفتم‌ شمع‌ را مراقب‌ باش»!

کلام‌ آخر... بغض‌ و لبخند؛ آب‌ و آتش‌ با هم!
امروز سالها از آن‌ روز می‌گذرد. مدتی‌، چند سالی‌ است‌ شمع‌ را گم‌ کرده‌ام... پریشانم... دلتنگ... منتظر!
در نامه‌ برایت‌ این‌ را گفتم. جوابم‌ دادی: شمع‌ در کنار توست؛ چشمانت‌ را بشوی. شستم؛ هر روز، هر شب، اما...!
چند روز پیش‌ دوستی‌ آمد. می‌گفت‌ تو او را فرستادی. سکوت‌ کردم. گفت: چشمانت‌ را شستی؟ سر را تکان‌ دادم؛ یعنی: آری! گفت: چگونه؟
آب‌ را نشان‌ کردم.
خندید... لحظه‌ای‌ مکث... گریه‌ کرد... رفت!
معنای‌ شستن‌ را از آن‌ روز فهمیدم. صبح‌ و شب‌ انیس‌ چشمانم‌ گریه‌ است‌ و بس!
می‌خواهم‌ بخوابم‌ نمی‌توانم. برمی‌خیزم. پنجره‌ را باز می‌کنم. سر را بیرون‌ می‌برم. هق‌هق‌ گریه‌ امانم‌ را می‌برد. فریاد می‌زنم: شمع‌ را می‌خواهم؛ رهنمای‌ وصال‌ تو... شمع‌ را می‌خوانم؛ تو را می‌خواهم.


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com