سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 190060

  بازدید امروز : 0

چشم بد دور، خلوتی دیدم! - عصر ارتباطات

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

موضوعات وبلاگ

 

 دوستان



 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

چشم بد دور، خلوتی دیدم! - عصر ارتباطات

 

اشتراک

 

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

بایگانی

انقلاب مجازی
ارکات
لاریجانی
تا انتخابات!!!
اسلام از مکه تا اینترنت!
گپ های دخترانه
مناظره ی سیستم عامل ملی
ارتباطات ِ عصر ِ تنهایی
وبلاگ؛ رسانه مردم
نجوای رمضان
امت مجازی
اسلام هک نمی شود!
برای او
45 دقیقه تا خرامه!
انقلاب زنده است تا خمینی زنده است
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]

چشم بد دور، خلوتی دیدم!

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: سه شنبه 84/8/3::: ساعت 3:25 عصر

بسمه تعالی

هر چه قدر در رخت خواب جا به جا شدم، هر چه قدر سعی کردم پلک هایم را طوری روی هم فشار دهم که دیگر باز نشود، خوابم نبرد.

برمی خیزم، کلید چراغ را می زنم. روشن می شود.

به آشپزخانه می روم. در یخچال را باز می کنم، بلکه چیزی جهت پذیرایی از خود پیدا کنم. همه چیز مهیا است، جز حوصله خوردن! در را می بندم.

تلویزیون را روشن می کنم، سخنرانی یک روحانی:« از اعمال امشب، که شب قدر است، یکی این است که ... ».

حوصله شنیدن هم ندارم. خاموشش می کنم.

راستی چرا امشب این قدر کم حوصله شده ام؟ چرا خوابم نمی برد؟ عجیب است!

احساس خستگی می کنم؛ خستگی از خود، از روزمرگی ها، از غرق شدن در زندگی این دنیا، و از هزار و یک چیز شبیه این.

حس می کنم خودم را – خود حقیقیم - ، آرزوهایم، آرمان هایم، و چیزهایی که به من قدرت می دهد که فراتر از این دنیا به آن نگاه کنم را گم کرده ام.

حسی غریب! ای کاش یکی بود که با او حرف می زدم ... شاید خالی می شدم.

لباس بر تن می کنم، شلوار می پوشم، جورابی پا کرده، کفشم را پوشیده، و از خانه خارج می شوم، بلکه کسی یا جایی را پیدا کنم که آرامم کند.

بی آنکه بدانم کجا می روم، بی اختیار راهی را در پیش می گیرم.

... یک ساعتی می شود که در خیابان ها و کوچه ها ول می گردم. از دور صدایی به گوشم می رسد؛ صوتی زیبا که جذبه اش قدم هایم را تندتر می کند. صدا مبهم است؛ اما هر چه هست دیوانه ام می کند. دیگر راه نمی روم ، می دوم ، پرواز می کنم  ... و ناخودآگاه این ابیات هاتف اصفهانی را بلند بلند می خوانم:

دوش از شور عشق و جذبه شوق

هر طرف مـــی شتافتم حیران 

آخر کار شـــــــــــــــــوق دیدارم

ســـــوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق نه از نیران

پیـــــــــری آنجا به آتش افروزی

به ادب گرد پیــــــر مغبچگان

همه سیمین عذار و گل رخسار

همه شیرین زبان و تنگ دهان

ساقی ماه روی مشــــــکین موی

مطرب خوش بیان خوش الحان

مغ و مغ زاده موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلـــــــــــــمانی

شدم آنــــــــجا گوشه ای پنهان

پیر پرسید کیـــــــــــــــست این؟

گفتند عاشقی بی قرار و سرگردان

گفت جامی دهیدش از می ناب

گر چه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش پرست آتش دست

ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ایمان

نزدیک تر که می شوم، صدا هنوز مبهم، اما مشخص است که اشعاری به زبان عربی است. از همان فاصله لحظه ای به آسمان چشم می دوزم و گنبد سبز مسجدی را می بینم که چشم را جلا می دهد. دیگر تقریبا همه چیز برایم روشن شده است.  کم کم صدا هم آشکارتر می شود؛ صدای یک قاری که همراه جمع این آیه را به زیبایی هر چه تمامتر می خواند:

« یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا ...»؛ ای بندگانی که در پس روزمرگی ها، اسیر دنیا شدید، و بر خویشتن ظلم کردید، از نوای رحمت خداوند ناامید نشوید که او شما را خواهد بخشید...

اینک در میان جمعیت نشسته ام، و سر در دامن کسی گذاشته ام که به خوبی من گوش داده، و با نجواهایش که بر دلم نازل می شود، مرا به سوی خود که حقیقت آرامش و زیبایی است فرا می خواند؛ او میزبان امشب است؛ الله کسی که مرا با خود حقیقم آشنا کرد.         


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com