سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 190064

  بازدید امروز : 4

واحدی جلوه کرد و شد بسیار - عصر ارتباطات

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

موضوعات وبلاگ

 

 دوستان



 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

واحدی جلوه کرد و شد بسیار - عصر ارتباطات

 

اشتراک

 

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

آوای آشنا

 

بایگانی

انقلاب مجازی
ارکات
لاریجانی
تا انتخابات!!!
اسلام از مکه تا اینترنت!
گپ های دخترانه
مناظره ی سیستم عامل ملی
ارتباطات ِ عصر ِ تنهایی
وبلاگ؛ رسانه مردم
نجوای رمضان
امت مجازی
اسلام هک نمی شود!
برای او
45 دقیقه تا خرامه!
انقلاب زنده است تا خمینی زنده است
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

 

خداوند متعال، مؤمنِ دانایِ ژرف اندیشِ پارسایِ فروتنِ آزرمگینِ دانشورِ خوش خویِ میانه روِ با انصاف رادوست دارد . [امام علی علیه السلام]

واحدی جلوه کرد و شد بسیار

نویسنده:محمد صادق افراسیابی::: پنج شنبه 84/7/7::: ساعت 12:12 عصر

بسمه تعالی

سلام.

می بینی؟ شعبانم تموم شد و دیگه کم کم داریم وارد رمضان می شیم!

راستی رمضان تو رو یاد چی میندازه؟

...

من نمی دونم جوابت چی بود، ولی تقریبا مطمئنم که هر چی بود، یه ربطی با خدا داشت. خب منم یه تصمیمی گرفتم:« این یه ماه رو دوست دارم از یه ارتباط دیگه بنویسم؛ ارتباط با خدا»!

...

تیتر اولین قطعه: واحدی جلوه کرد و شد بسیار

آن شب حال دیگری داشت؛ گویی پس از مدتها دوباره شور و شوق جوانی را دلش احساس می کرد.

سال ها پیش، وقتی جوانی بیست ساله بود، از اهالی روستا شنید آن طرف تر ها زیبایی هست که هر کس بر لبانش بوسه زند، عمر جاودان خواهد یافت و هیچ گاه رنگ زشتی را نخواهد دید. این گونه بود که بار سفر را بست و عزم ناکجاآباد کرد. همه جا را به امید وصال دلربای دلبر گشت. اما هیچ نیافت.

اینک موهایش سفید، چهره اش پر از چین و چروک، و دلش شاید پر از اندوه بود. می گویم شاید، چرا که هر چند از سفر، از پیمودن شهرها و روستاها خسته بود؛ هر چند احساس می کرد که عمرش در جست و جوی هیچ و پوچ بر باد رفته است، ولی هنوز روزنه ای از امید دلش را گرم و روشن نگه می داشت. و او آن شب حال دیگری داشت، گویا پس از مدت ها ...

همان طور که کنار درخت نشسته بود،و به گذشته و آینده می اندیشید، برای اولین بار فکر کرد زیبای او در همین نزدیکی ها، دقیقا در کنارش نشسته است. نمی دانی این فکر چه قدر مهیج است. همین فکر بود که او را دیوانه کرد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. همان طور که نشسته بود، بارها و بارها، ساعت ها به هر طرف سرک کشید. اما فقط او بود و خودش! فقط او بود و درختی که به آن تکیه زده بود. فقط او بودو ابرها. فقط او بود و زمین و آسمان و ... همین!

برخاست! دیوانه وار به دور خود چرخید، شاید که پیدایش کند. می چرخید و صدایش می زد. می چرخید و می گریست، شاید که جوابش دهد. آن قدر چرخید که که تعادلش را از دست داد. واژگون شد. سرش به سختی ضربه خورد.

در حالتی نیمه هوشیارانه احساس کرد که درخت، زمین، آسمان، ابرها ... دهن باز کرده اند و می گویند: ببین! زیبای تو اینجاست!

پسرک، این قطعه را که خواند، در فکر فرو رفت. کتاب حکمت را بست، و شماره استاد را گرفت: 0912512…

شرح آنچه را خوانده بود، برای استاد تعریف کرد و گفت: استاد! نمی فهمم مقصود از این چند سطر چیست؟

استاد تاملی کرد ... دقایقی بعد صدای آرام و متین او بود که از گوشی تلفن شنیده شد:

همه یار است و هیچ نیست غیر از یار

واحدی جلوه کرد و شد بسیار


موضوعات یادداشت



[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com